- بله، اما دیگران اجازه ندارند حرفی در مزمت شما بر لب بیاورند.
- نه ندارند! مثل این است که شما معلول باشید و در صندلی چرخدار بنشینید. در چنین موقعیتی هم کس دیگری اجازه ندارد به شما بگوید چلاق، اما شما خودتان اجاره دارید خود را چنین بنامید. من اجازه دارم بگویم. دیگران نه!
- واتیکان از اینکه یک فرد روانی ِ پوچگرا،آنطور که گفتند، جایزه ی نوبل را دریافت کرد به خشم آمد.
- این برخورد بخصوص به نظرم بد آمد، چرا که واتیکان اصولن باید پشتیبان افراد ضعیف و بیمار باشد. بهتر بود می گفتند، این زن بیچاره را به حال خود بگذارید، او همین است که هست، خوب شد که این جایزه را دریافت کرد هر چند که نوشته هایش پوچگرایانه هستند. واتیکان که باید از بدبختها و ناامیدها حمایت کند.
- از سر دلسوزی ...
- بله، به نظر من این رفتار بی نهایت غیر مسیحی است.
- "مارسل رایش رانیتسکی" نوشت که شما زن فوق العاده ای هستند، اما موفق به نوشتن یک کتاب خوب نشده اید.
- خفتی بالاتر از این وجود ندارد که بگویند، زن جالب و فعالی است، اما از پس نوشتن بر نمی آید. این توهین است. قادر به پذیرش آن هم نیستم، چون به اندازه ی کافی خودم خودم را تحقیر می کنم.
- شما تنها کسی هستید که حق کوچک کردن خودتان را دارید.
- بله، دقیقن. دوست ندارم که این کار را کس دیگری بکند. دوست ندارم آن کیک خامه ای را که یک بار با دست خود به صورتم مالیدم، کس دیگری از روی زمین آلوده بردارد و برای بار دوم به صورتم پرتاب کند. هر چند که طبیعتن می دانم این انتظار زیادی است. چرا که هر کس می تواند هر آنچه می خواهد در مورد من بگوید و بنویسد.
- "مارتین موز ِباخ " ِ نویسنده شما را "احمق ترین آدم ِ دنیای ِ غرب" نامید.
- به نظرم بامزه آمد، چرا که او با خونسردی حرف راستی را گفت. من به واقع احمق هستم. فقط اینکه این را او اصلن نمی توانست دانسته باشد، چون مرا نمی شناسد. حرف راست را از بچه بشنو.
- و وقتی کسی شما را باهوش بخواند ...
- باور نمی کنم. می دانم که باهوش نیستم. مثلن شما نمی توانستید با من به بحث بنشینید چون من به اندازه ی کافی باهوش نیستم که بتوانم سیر ِ یک اندیشه را تا به آخر دنبال کنم. چندی پیش از طرف تلویزیون برای شرکت در یک بحث فلسفی دعوت شدم. در جواب پاسخ دادم، متآسفم. من مثل کدو احمقم؛ نمی توانم.
- شما می خندید و می گویید.
- بله، اما خنده ی من در حقیقت یک نوع چاپلوسی است. حیوانات وقتی می خواهند طلب بخشش کنند، دندان نشان می دهند.
- بخشش شامل حال شما نخواهد شد. هر چه شما بیشتر خودتان را کوچک کنید، با شدت بیشتری مورد حمله قرار می گیرید.
- خوب، می توانید همین را برایم توضیح دهید؟
- احتمالن عده ای نمی توانند ببینند که شما هر آنچه را که به دست آوردنی بود، به دست آوردید و با این وجود خوشحال نیستید.
- این را چند نفر دیگر هم به من گفتند.
- "فرانس ژوزف واگنر " ِ خبرنگار در روزنامه ی "بیلد" نوشت: « پول اهدائی را بردارید، خرج روانکاوها کنید و خوشبخت شوید.»
- البته یک میلیون یورو را که حتمن برای روانکاوها خرج نمی کنم. به جای آن ترجیح می دهم برای خودم یک پیراهن ژاپنی بخرم.
- در روزنامه ها از کاندیداهای دیگری نام برده شد که عده ای آنان را بیشتر لایق دریافت جایزه می دانستند از جمله "دوریس لسینگ" ، "جویس کارول اوتس" ، "فیلیپ روث" .
- بله اما من چه کنم که جایزه به من داده شد. جایزه را خودم که به خودم اهدا نکردم..
- "فرید ِریکه مای روکا "ی ِ شاعر در پاسخ به این سئوال که آیا می خواهد به شما تبریک بگوید گفت: «آنقدرها هم بلند نظر نیستم.»
- تعجب می کنم. من از صمیم قلب شاد می شدم اگر او جایزه را دریافت می کرد؛ چون فکر می کردم، خدا را شکر، من نمی گیرم اش. چند سالی بود که می دانستم، نام من در لیستی است و هر روز برای سلامتی هاندکه دعا می کردم؛ دعا می کردم که او نمیرد و مریض نشود و یا باز هم چرت و پرتی راجع به صربستان نگوید.
- واقعن دریافت بالاترین جایزه ی ادبی دنیا اینقدر وحشتناک است؟
- از یک طرف طبیعتن افتخار می کنم. حتی کفاشی هم که کارش مورد تأیید قرار می گیرد خوشحال می شود. از طرف دیگر برایم مثل شکنجه می ماند. چرا که می خواهم در آرامش زندگی کنم. در حال حاضر به ندرت جرأت می کنم از خانه خارج شوم. چون ماشین ندارم مجبورم با وسایل نقلیه ی عمومی این طرف و آن طرف بروم. حالا دیگر حتی نمی توانم با مترو جائی بروم، چون تحمل حرف زدن با دیگران را ندارم. برای من هر توجهی، حتی مهربانانه، یک کتک کاری است. دیگر نمی توانم حتی کافه بروم.
- اگر آرامش ِ تان را می خواهید، دیگر نه باید مصاحبه کنید و نه در تلویزیون ظاهر شوید.
- همینطور است. به اندازه ی کافی مقاومت نشان ندادم. من زیادی کنار آمدم. این ضعف، بازتاب ناآگاهانه ی حس فرمانبرداری ِ من است که مادر بسیار مستبدم با تمرین به من یاد داد. من با شما هم دارم صحبت می کنم.
- مادرتان چهار سال پیش مرد.
- بله، فکر دیگر نبودنش هر روز شادم می کند. ۹۷ سال داشت که مرد و این اواخر کاملن دیوانه شده بود. بدگمانی ای که در تمام طول زندگی به شکل خفیفی او را همراهی می کرد، به شدت زیاد شد. گمان می کرد که همسر من جواهرات او را می دزدد. همسرم اجازه نداشت قدم به خانه ی ما بگذارد. حسادت غیر قابل کنترلی بود. وقتی بچه بودم، هر کس را دوست می داشتم از دور و اطراف من می راند.
- در رمان تان "زن پیانیست" رابطه ی فرساینده ای با مادرتان را توصیف می کنید. شما در یک خانه زندگی می کردید. نوشتن پناهگاه شما بود.
- نوشتن قایق نجات بود، اما نتوانست مرا رهائی بخشد. از همان اوان کودکی مثل حیوانی به او وابسته بودم. او قدرت مطلق بر فراز سر من بود. از زمان مرگش تا حال خیلی چیزها عوض شده است. اما هنوز بیمارم. ترس به جای کمتر شدن مرتب بیشتر می شود.
- کدام ترس؟
- نوع خاصی از مکان هراسی که با حضور در یک جمع و خیره شدن افراد آن جمع به من، دچارش می شوم. وقتی که دختر جوانی بودم یک سال تمام از منزل بیرون نرفتم و حتی در کودکی هم بیمار بودم. چون مثل دیوانه ای از این سر اتاق به آن سر می دویدم و سرم را به دیوار می کوبیدم. روانکاوی که آن موقع ها داشتم گفت من می خواهم از این طریق فشاری را که از آن رنج می برم، خنثی کنم. صحنه ی وحشتناکی بود.
- معالجه شدید؟
- هنوز هم بعضی وقتها این کار را می کنم. ولی دیگر نه به آن شدت. دیگر سرم را به دیوار نمی کوبم. اینطور است که انگار یک چیزی در درون من در خروش است، خشمی که امروز مرا وادار به نوشتن می کند. نوشتن برای من کاری لذت بخش است، یک نوع فریاد خشم آلود. من مثل "توماس مان" نیستم که به هر جمله کلی وَر بروم، بلکه بی وقفه ی زمانی می نویسم. دو سه ساعتی این کار را می کنم و بعد مثل پودینگ فرو می ریزم؛ پودینگی که در آن سوزن فرو کرده باشند.
- می توانید بدون داروی خواب آور بخوابید؟
- پناه بر خدا، نه. بدون والیوم هیچ چیز پیش نمی رود. داروهای مورد نیاز من والیوم، بتا بلوکا و ضد افسردگی هستند. نمایشنامه ی "سرزمین بامبی" را در نشئگی مطلق نوشتم.
- نوشتن شما را به نشاط نمی آورد.
- نه. تنها گاهی اوقات، هنگام نوشتن، دچار حالتی می شوم که در آن دیگر در هوشیاری ِ کامل نیستم. این حالت نوعی بی خبری، از همان جنس اورگاسم است. می دانم ارگاسم چگونه بوجود می آید. بالاخره همه چیز با زحمت آمیخته است.
- حتی عشق؟
- بله، عشق هم آنطور که من تعریفش می کنم. آنچه دیگران به عنوان احساسی عمیق و قوی توصیف می کنند، از نظر من چیزی مکانیکی است، مثل چرخدنده ها که در هم فرو می روند. من عشق را از عمق به سطح می آورم.
- اولین رابطه ی عاشقانه تان را به خاطر می آورید؟
- بله، البته. هنوز فراموشکار نشده ام. بخاطر می آورم. اما مایل نیستم راجع به آن صحبت کنم.
- زیبائی ها را ترجیح می دهید برای خودتان نگاه دارید.
- همینطور است. خلاقیت من از امور منفی سرچشمه می گیرد. من چیزهای مثبت را نمی توانم توصیف کنم. اما طبیعتن من هم لذات زیادی در زندگی تجربه کرده ام.
- و لحظات خوشبختی؟
- البته! من هم آدم هستم. قلب مهربانی دارم و قابلیت دوست داشتن ام بالاست. اما در این باره نمی نویسم. تنها در مورد آن چیزی می نویسم که ویرانگر است. این کار را تنها به این جهت می توانم بکنم، چون آن روی سکه را می شناسم. مردم دایم راجع به تجربیات رمانتیک شان در تنگ غروب "مایورکا" و ِر می زنند. اما کی آت و آشغال ِ باقی مانده از آن را جمع می کند؟ من باید جمع کنم. من زباله های به جا مانده از احساسات رمانتیک را جمع می کنم. وظیفه ی من این است. من در ادبیات، بانوی ویرانه ها هستم، زنی سطل آشغال به دست. من زباله ی عشق جمع می کنم.
- در یکی از مصاحبه های قبلی، یکی دیگر از انگیزه ها تان برای نوشتن را انتقام خوانده بودید. در رمان "فرزندان ِ مردگان" همه ی آنانی که از زندگی لذت می برند، می میرند.
- بله، همه ی آنانی که توانائی زندگی کردن دارند و تازه وقتی هم که می میرند، برای بار دوم می کُشم شان. کار از محکم کاری عیب نمی کند.
- شما پشت میز تحریر قاتل اید.
- دقیقن، چون در زندگی واقعی نمی شود. پشت میز تحریر به جنگ انسانهائی می روم که در هنجارهای معمول لـَم داده اند، چیزی که در من غبطه بر می انگیزد، و از زندگی لذت می برند. در این مورد اصولن آدم مستبدی هستم. حرف من این است که با توجه به اینکه اینجا یک زمانی لانه ی نازی ها بود، کسی حق ندارد آرام و خوشبخت زندگی کند.
- پدر شما یهودی بود.
- بله. او از دست ناسیونال سوسیالیستها، زیر چتر ازدواج با مادرم، جان سالم به در برد. مادرم هم آریایی خالص نبود، چون یکی از پدر بزرگها یش یهودی بود. اما با وجود این توانسته بود یک کارت ِ شناسائی قلابی ِ آریایی تهیه کند. وقتی که می خواستند او را مجبور کنند از پدرم طلاق بگیرد، قبول نکرد. در این مورد مثل یک قهرمان رفتار کرد.
- او پدرتان را نجات داد.
- بله، اما یکی از دختر عموهایم یک بار تعریف می کرد که ۴۹ نفر از بستگان پدرم در زمان نازی ها کشته شدند. هنوز هم پشته های کشته ای که متفقین، وقتی وارد اردوگاهها ی کار اجباری شدند، کشف کردند جلوی چشم من است. بعد از جنگ، آنموقع ها که بچه بودم، همراه پدرم به تماشای فیلم های مستند می رفتم که از اردوگاهها تهیه شده بود. این فیلمها مناسب حال ِ یک بچه نبودند. من از فرط ِ وحشت مثل فلج ها می شدم.
- و وحشت به نفرت تبدیل شد.
- بله.
- و وقتی دیگر چیزی از این نفرت باقی نماند ...
- بعد باید از خودم متنفر شوم. راه ِ دیگری نیست. نفرت موتور ِ من است. ترک ِ تنفر می توانست جان تازه ای به من ببخشد. اما مثل اینکه من لیاقت این جان تازه را ندارم.
- تا حال به شکل جدی به این فکر کرده اید که خودتان را بکشید؟
- نه، عجیب است. چون در واقع فکر خودکشی نتیجه ی منطقی ِ خودتحقیری من است. اما آدم به همین یک ذره زندگی که دارد چنگ می اندازد؛ مثل یک بیمار سرطانی که تا آخر خط به زندگی می چسبد و نمی خواهد بمیرد.
- چه تصوری از دوران پیری تان دارید؟
- بد! از وقتی که روند ِویرانی ِ مادرم را از نزدیک دیدم، از پیری خیلی می ترسم. بنابراین امیدوارم تا قبل از اینکه چنین بلائی سر من بیاید، بتوانم خودم را بکشم. تنها باید یک دکتر بشناسی که کمکت کند. چون من می توانم با قرص، به شیوه ای ملایم، این کار را بکنم. نمی توانم خودم را دار بزنم. قرص ها را برای اینکه بالا نیاوری، باید با حریره ی سیب قاطی کنی و قورت بدهی.
- آها!
- بله، و اضافه بر این قبل از آن باید والیوم بخوری.
- شما ترسناک اید. نمی توانم یک مصاحبه ی حرفه ای با شما انجام بدهم.
- خلع سلاح تان می کنم.
- بله.
- چون می بینید که من بی چاره ام.
- بله و من نمی توانم کمک تان کنم.
- هیچکس نمی تواند به من کمک کند. با شما اما با کمال میل صحبت می کنم. فقط اینکه خیلی خسته ام. حالا به چشم خود می بینید چطور کسی که زمانی طولانی تسلیم هیچ جامعه ای نشد، رو به اضمحلال می رود.
- من هم خسته ام.
- بله خوب است. خوب است که شما هم به اضمحلال بروید.
- آرزوئی دارید که هنوز برآورده نشده باشد؟
- بله، سفر. به شدت دوست دارم مثلن نیویورک بروم. دوست دارم پیش از مرگم، یکبار هم که شده، آسمان خراش ها را ببینم. اما با این بیماری ممکن نیست. وقتی آنجا از هواپیما پیاده شوم و آن سرعت و سر و صدا و نظم ِ ناآشنا و نوی ِ حاکم بر آنجا را تجربه کنم، در جا می افتم و می میرم.
- شما مرا متأثر می کنید.
- بله، به نظر من هم کم توقعی ِ ام رقت انگیز است. خواستهای زیادی در زندگی ندارم. خوشبختم وقتی که بتوانم یک فیلم ِ قدیمی در تلویزیون تماشا کنم. چون نمی توانم به سینما بروم خیلی تلویزیونی شده ام.
- حتی این هم نمی شود؟
- نه، چون وقتی که درهای سینما بسته می شوند و همه جا را تاریک می کنند، احساس می کنم که زندانی شده ام. هر چند که می دانم هر لحظه می توانم فرار کنم.
- "ایریس رادیش" ، منتقد ادبی، چندی پیش این ایراد را از شما گرفت که جهان بینی تان را از طریق تلویزیون کسب می کنید.
- خانم رادیش مرا نمی شناسد. من هم او را نمی شناسم. اما معلوم است که او هم جهان بینی اش را از تلویزیون به دست می آورد. تنها فرق ما در این است که او این را نمی داند. وقتی که در مقابل دوربین، ساقهای زیبایش را روی هم می اندازد، حتمن این را قبلن در یک فیلم دیده است. هیچ چیز ِ دست ِ اول نداریم. آنچه که ما امروزه واقعی می پنداریم، یک واقعیت ِ تلویزیونی است. در این باره خواهم نوشت.
- ایریس رادیش می خواهد، نقل قول می کنم، راجع به "دنیای اجمالی، دنیای پر ماجرا" ئی که پشت در خانه ی شماست، چیزی بخواند.
- بله چون او نمی فهمد که آدم حتی وقتی خانه هم بماند می تواند زندگی را تجربه کند. حالم به هم می خورد، وقتی می گویند ادبیات من ربطی به دنیا ندارد، بی محتوا و بی چهره است. ادبیات از زمان "جویس" و "بکت" به این طرف خیلی پیشرفت کرده. مخالفتی با این ندارم اگر کسی داستان تعریف کند. خود من با علاقه داستان جنائی می خوانم. اما در کنار آن چیزهای دیگری هم می تواند وجود داشته باشد. امروزه دوباره می خواهند داستانهای واقعی و پر آب و تاب نوشته شود. کسی که مثل من با زبان کار می کند و امور خصوصی را ،مثل یک پزشک که تشخیص بیماری می دهد، بررسی می کند و یا مثل خرسکی چسبیده بر روی یک صندل، برقی کم سو از واقعیت را می پراکـَند تا به شیوه ای طنزآلود کلیشه های اجتماعی را نشان دهد، چنین کسی را نمی گذارند رشد کند. نابودش می کنند.
- چون شوخی سرشان نمی شود.
- در خارج می فهمند. تراژدی زندگی من اینجاست که در آلمان یهودی ها را نابود کردند و این حال و هوای ِ یهودی، این شوخ طبعی که من از پدرم به ارث بردم، اینجا دیگر وجود ندارد. در اینجا آنچه را که من چنین به هجو می گویم، خیلی جدی گرفته می شود. طنز در میان آلمانها جائی ندارد. این در مورد خانم رادیش هم صدق می کند.
- آکادمی ِ سوئد اهدای جایزه ی نوبل را به شما، گذشته از توانائی نویسندگی تان، به این دلیل اعلام کرد که یک "نقاد بی باک اجتماعی" هستید و می دانید چگونه "ناتوانی ِ زنان" را توصیف کنید که "به زندگی در دنیایی تن می دهند که در آن، زیر تصاویر کلیشه ای دفن می شوند".
- بله تصاویر ساخته ی مردان.
- شما می گویید که تصویر زن توسط مردان تعیین می شود.
- بله، همه ی ما زنان باید از صافی ِ قضاوت ِ مردانه عبور کنیم و آنهایی که می خواهند قبول شوند، این قبولی را نه مدیون ِ موفقیت شانند، بلکه باید خود را در بازار تن عرضه کنند. پیش ترها به شوخی می گفتم که مردها عقب سر برنده ی زن ِ جایزه ی نوبل یا یک شاگرد مدرسه ای ۱۶ ساله، فرقی نمی کند، یا سوت می کشند و یا "خوک ِ ماده ی چاق و چله" صدایش می کنند. حالا خود من جایزه ی نوبل را بردم. اما این ارزش مرا در چشم مردان بالاتر نمی برد. بلکه بر عکس. برای آنان تازه هیولا تر می شوم.
- برای من نه.
- شما استثنایید. در اولین مصاحبه چیزی گفتید که به آن خیلی فکر می کنم و آن اینکه این تنها مشکل زنان است نیست که نمی توانند زندگی کنند، بلکه مردان هم می توانند ناتوان از زندگی کردن باشند.
- "کافکا"، "روبرت والزر " ...
- بله، حالا دیگر به شما حق می دهم.
- به عنوان مرد ِ بی خاصیت احتمالن زندگی سخت تری می داشتید، چون شما نمی توانستید خود را به عنوان فمینیست در جرگه ی زنان تحت ستم داخل کنید.
- درست است. اگر مرد بودم خودم را احتمالن خیلی وقت پیش کشته بودم. از طرف دیگر اما اگر مرد بودم بیشتر از جایزه ی نوبل لذت می بردم. چرا که موفقیت مرد را جذاب می کند. من به این دلیل فمینیست نیستم چون بر ضد مردهایی می جنگم که زنها را کتک می زنند و به آنان تجاوز می کنند. اینکه آدم با اینجور کارها مخالفت کند طبیعی است. من فمینیستـَم چون این سیستم ارزش گذاری ِ جنسی و مردسالارانه ای که بر زنان مسلط است، خود را بر عرصه های دیگر هم گسترش داده است. تسلیم در مقابل قضاوت ِ نگاه ِ هیز ِ مردانه برای من، یک بیماری فناناپذیر نارسیستی است.
- امروزه زنان هم مردان را با نگاههای هیزشان ارزیابی می کنند.
- خوب می توانم بگویم آن مردان بی عرضه اند. آنها کوتوله های مسخره ای مثل صدراعظم ِ ما "شوسـِل" یا "یورگ هـَیده" ، که او هم کوتوله و از خودراضی است، هستند. اما این قبول نیست. قدرت تعریف اینکه چه چیزی زیباست همیشه دست مردان بوده.
- اوضاع عوض نشده؟ در تبلیغات به طور فزاینده، مردان جوان و ماهیچه ای با شکم های تخت را می بینیم که ظاهرن می خواهند به دل زنان هم بنشینند.
- نه. چون اینها مردانی هستند برای مردان. ایده آل زیبای مرد هم توسط مردان تعیین می شود. همه ی دست اندر کاران ِ مرد ِعرصه ی مـُـد، همجنس گرا هستند.
- جرأت نمی کنم بگویم اما به نظر من شما زن زیبائی هستید.
- از این حرف البته خوشحالم. اما اینطور نیست. من زیبا نیستم. بینی من خیلی بزرگ است، فاصله ی چشمانم هم کم است. صورت من ویژه است. "نیکول کیدمن" زیباست. ایده آل ِ زنانه، که خیلی از ستاره های سینما با آن مطابقت دارند، بزرگترین و نزدیکترین قرابت را با شکل و قیافه ی کودکانه دارد: چشمان ِ درشت، بینی کوچک، لبان ِ قلوه ای، گونه هایی به فرم قلب.
- به نظر همه که البته یک چیز واحد زیبا نمی آید.
- بله، شما سلیقه ی عجیب و غریبی دارید.
- با وجود مخالفت تان با اینکه افراد بر اساس شکل ظاهرشان مورد قضاوت قرار می گیرند، اما طرز لباس پوشیدن و آرایش خود شما خیلی جلب توجه می کند.
- اینها شیوه های اظهار وجود اند و البته کنجکاوی برانگیز. شاید بهتر باشد دیگر این کار را نکنم. اما اصلن چرا که نه؟
- در اولین مصاحبه تان با من منکر این نشدید که شاید یک زمانی بدهید پوست صورت تان را بکشند.
- حالا هم منکر نمی شوم. هنوز نیازی ندارم. اما روزی نوبت پلکهای چشمانم می رسد ( با دو دستش پوست صورتش را به سمت شقیقه ها در جهت بالا می کشد و شبیه یک زن چینی می شود). اینجوری قشنگ تر است، مگر نه؟
- اینطوری اصلن نمی توانم دوباره بشناسمتان.
- می توانم یک پلاک به گردنم آویزان کنم که رویش اسمم نوشته شده باشد.
- فکر کردم تحمل نگاههای دیگران را ندارید.
- همینطور است. بنابراین، حیف از پول. وقتی که ما برای اولین بار همدیگر را دیدیم کمی جوانتر بودم و هنوز می خواستم در بازار تن خودی بنمایم. حالا دیگر نمی خواهم.
- آنموقع گفتید که با میل و رغبت همجنسگرا می شدید.
- بله اگر اینطور بود که خیلی خوب می شد.
- یعنی شما در جستجوی امر ِ آشنا در زندگی جنسی تان هستید.
- آنطور برایم راحت تر می بود. بله، چون در یک رابطه ی همجنسگرایانه، سن و ظاهر آنقدرها مهم نیستند. من احساس راحتی بیشتری در جمع زنان دارم. از جانب مردان احساس خطر می کنم. از آنها می ترسم.
- "آلیس شوارتسر" از این موضع دفاع می کند که زن می تواند بین همجنسگرائی و دیگر جنسگرائی آزادنه یکی را انتخاب کند. او می خواهد بگوید که این از پیش تعیین شده نیست.
- اگر اینطور بود، خیلی خوب می شد.
- او هم جنسگرائی را به عنوان یک اقدام تاکتیکی برای عدم وابستگی به مردان پیشنهاد می کند.
- چنین ادعائی برای من خیلی نو است. یعنی من می توانم از همین الآن همجنسگرا شوم؟
- بله، فقط اگر بخواهید.
- نمی شود. من قدرت ِ میل جنسی را می شناسم. این نیاز بسیار قوی تر از هر اراده ای است. من که نمی توانم خودم را مجبور به یک نوع میل جنسی خاص کنم.
- شما می توانستید زاهدانه زندگی کنید.
- بله، البته که می توانم. میل جنسی در هر حال با بالا رفتن سن کاهش می یابد؛ در مورد من لااقل اینطور است. همه اینطور نیستند. دلم عجیب برای آنهائی که این قوه در آنها ضعیف نشده می سوزد. زنهائی هستند که مرد برایشان حتی در سنین پیری هم خیلی مهم است. اینجور زنها زندگی سختی دارند. خدا را شکر که من اینطوری نیستم. من بیشتر از هر چیز دوست دارم تنها باشم.
- با وجود این شما سی سال است که متأهل و خوشبختید.
- بله، اما ما یک زندگی مشترک عادی نداریم.
- شما در وین زندگی می کنید و شوهرتان در مونیخ. شما گاهی به دیدن او می روید.
- شوهرم مرا تهدید کرده که در صورتی که در ملأ عام چیزی راجع به او بگویم، حسابی دعوایم می کند. او مایل به حضور در انظار عمومی نیست.
- از مصاحبه ی اول یک نقل قول می آورم: « او مثل من به شدت منزوی است، تقریبن ارتباط- گسسته .»
- بله، ما خیلی به هم می آییم.
- گفتید که همیشه از بچه دار شدن حذر کردید، چون نمی خواستید که موجود بی گناهی تقاص مشکلات روانی شما را پس دهد.
- من مواظب بودم، بله. خوشبختانه دیگر با این مسئله مشکلی ندارم. چندی پیش رفته بودم رادیولوژی. آنجا خانم دکتر از من پرسید که آیا حامله ام یا نه. این را همیشه می پرسند، چون اشعه می تواند به جنین آسیب برساند. من خندیدم و گفتم که دوره ی حامله شدن را پشت سر گذاشته ام. یعنی دیگر نمی توانم مادر بشوم. از این یک مورد خاص، موردی که زنان از مردان سـَر هستند، من آزادانه صرف نظر کردم، هر چند که در حسرت یک زندگی منظم ِ تثبیت شده ی ِ خانوادگی ام. می خواهم مثل بقیه ی مردم باشم، ولی نیستم.
- شما باید با این مسئله کنار بیایید که آدم خاصی هستید.
- نمی توانم. احساس می کنم که انسانهائی که زندگی خوبی دارند در اکثریت ِ غیر قابل انکاری هستند که من به این اکثریت تعلق ندارم و در ادامه با اجازه تان بگویم که به این خاطر احساس غرور نمی کنم. قسم می خورم.
- خیلی خوب بابا! قبول!
- حرفم را باور کنید.
- من نمی خواهم بدبختی تان را از شما بگیرم. "آلبر کامو" در خاطراتش می نویسد: « نوع خاصی از پافشاری بر یأ س در نهایت شادی می آفریند.»
- نه در مورد من.
- صبر داشته باشید.
- شاید بهتر باشد دوباره پیش روانکاو بروم. جلسات روان درمانی زیادی را تا حال پشت سر گذاشته ام. اگر یک روانکاو نزدیکهای خودم پیدا کنم، راحت تر خواهد بود. چون مجبور نمی شوم مسافت زیادی با ماشین بروم. تصور می کنم یک رفتار درمانی کمکم کند. باید مثل یک سگ تعلیم ببینم. چرا که انسان حیوان است. روانکاو من می بایست هر عصر مرا از این تئاتر به آن تئاتر و از این سینما به آن سینما دنبال خودش بکشد و وقتی می خواهم بیرون بروم، یقه ام را محکم بچسبد و بگوید: « نه، شما همینجا می نشینید!»
- جدی نمی گویید.
- چرا! من به تعلیم و تربیت، یک آموزش حسابی نیاز دارم. شاید بعد از آن بتوانم کمی بهتر کار کنم، مثل یک ماشین که تعمیرش می کنند. خوشحال می شدم اگر می توانستم بدون ترس از خانه بیرون بروم. همین برای من یک قدم به جلو بود.
- شما سالهای زیادی عضو حزب کمونیست اتریش بودید. فعالیت سیاسی تکیه گاهی برایتان بود.
- بله ولی آن هم گذشت.
- سال ۱۹۹۱ از حزب خارج شدید.
- می خواستم از طریق وارد شدن به یک حزب، حزبی که آدمهای به اصطلاح کم اهمیت وارد آن می شوند، کاری بر ضد این سرمایه ای که تنها به سود می اندیشد و همه چیز را می بلعد، کرده باشم. می خواستم توسط سیاست چیزی را تغییر دهم. نه اینطور شیک و پیک پشت میز تحریر، بلکه به شکل مشخص و عملی.
- شکست خوردید.
- کاملن! سرمایه داری به طور کامل پیروز شد. نبرد من مثل بیشتر حوادث زندگی ام بی معنی بود.
- نوشتن هم؟
- نوشتن هم. امروز تنها از طریق ِ نوشتن، تلاش می کنم که زنده بمانم. از طریق نوشتن درون خودم را بیرون می ریزم. چرا که اگر بخواهم بر هویتم آگاه شوم، مرده ام. نمی خواهم خودم را بشناسم. زندگی من عاریه ای است. اما شـِکوه نمی کنم. در این جدا افتادگی از زندگی، که بیماری ام باشد، خودم مقصر ام. نفرت از خود هر روز در درون من است. می دانم که نوشتن نمی تواند چیزی را تغییر دهد. اما چکار غیر از این می توانم بکنم؟ کار دیگری بلد نیستم. نوشتن برای من یک رحمت است چون برای پرداختن به آن مجبور نیستم خانه را ترک کنم. اگر نویسنده نبودم حتمن حتمن بازنشسته ی دولت بودم.
Ghabil publication